گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 9 روز سن داره

همه وجودم امین جان

دوچرخه

حکایت دوچرخه به چند سال پیش بر می گرده که از بابا خواستی برات دوچرخه بخره ولی بابا نتونست بخره. بنابراین من تمام تلاشم رو کردم و از پول هایی که بابت تایپ می گرفتم مقداری رو پس انداز می کردم تا اینکه 120000 هزار تومان ناقابل جمع کردم و یک روز عصر با هم رفتیم به سلیقه خودت یک دوچرخه سبز فسفری خریدی. به حدی خوشحال بودی که دوچرخه رو می بوسیدی. خونه قبلی حیاط نداشتیم فقط می تونستی داخل کوچه با بچه ها بازی کنی. خونه جدید هم تراس و انباری نداریم بنابراین مجبور شدیم به مدت 2 سال دوچرخه رو داخل انباری آقای کشاورز همسایه طبقه پایین بایگانی کنیم. تا اینکه امسال تابستون دلت برا دوچرخت تنگ شده بود و گفتی من دیگه کی باید با دوچرخم بازی کنم. بالاخره دوچرخ...
3 آذر 1394

تخت جمشید

مدتی بود دوست داشتی تخت جمشید رو از نزدیک ببینی به خاطر اینکه معلمتون در مورد اونجا براتون صحبت کرده بود. هر جمعه به بابا می گفتی ولی نمیشد تا اینکه جمعه اول ماه محرم، اول رفتیم دارالرحمه بعد غذا گرفتیم و رفتیم تخت جمشید.  آسمان زیبای تخت جمشید  لطفا ادامه مطلب آرامگاه اردشیر سوم بعد از تخت جمشید رفتیم مزرعه ی دخترخاله ی مادرجون (مادر خودم) این هم سلفی هایی که با طناز جون گرفتی امین و سینا داداش طناز  ...
24 آبان 1394

حلزون

چند روزه یک حلزون کوچولو مهمان خونه ی ما شده و من و بابا هادی خیلی خوشحالیم چون حسابی گل پسر ما رو سرگرم کرده. حلزون کوچولو رو هنگام شستن فلفل دلمه ای دیدم. از لونش بیرون اومده بود و داشت روی فلفل حرکت می کرد اولین بار بود یک حلزون رو از نزدیک می دیدم و  من بیشتر از امین شوق و ذوق داشتم  امین هم سریع براش یک خونه و تخت خواب درست کرد. یک بشقاب آب کرد و مقداری سبزی براش گذاشت. اسم اون هم گذاشت لَری (برگرفته از گَری، کارتون باب اسفنجی)  بعد تو اینترنت سرچ کرد که غذای حلزون ها چیه. سریع رفت از مغازه سر کوچه غلات صبحانه خرید براش آورد ولی نخورد. یک تکه کوچولو سیب براش گذاشت سریع شروع کرد به خوردن سیب، خیلی بامزه بود آب...
18 آبان 1394

بوی ماه مهر

امین جان امروز با شوق و ذوق فراوان روانه مدرسه شدی و من و پدرت همراهیت کردیم. از اینکه دوستات رو بعد از چند ماه می دیدی خیلی خوشحال بودی. معلم امسالتون خانم ایروانی هست. ظهر که اومدم دنبالت خیلی خوشحال بودی و می گفتی معلمم رو خیلی دوست دارم آخه خیلی مهربونه.  ...
1 مهر 1394

آزمایشگاه

  از بچگی عاشق آزمایش کردن بودی و همیشه چیزهای مختلف رو با هم ترکیب می کردی تا معجون درست کنی. مدتیه عطرهای مختلف رو با هم قاطی می کنی و هر چی دم دستت میاد رو داخلش می ریزی تا یه مایع خوشبو درست کنی. با این کار، یکی از عطرهای روغنی بابا رو که خیلی خوشبو بود و دوستش داشت رو خراب کردی این هم قیافه بابا بود موقع دیدن عطر الان هم که داری از عطرهای من استفاده می کنی. دو ماه گذشته 2 تا عطر برا آزمایش هات خریدی  یه دونه عطر هم، اون مغازه ای که من ازش لوازم آرایش می خرم مجانی بهت داد. علاه بر عطر عاشق تشریح بدن حشرات هستی هر روز با امیر حسین میری داخل باغچه مورچه و مگس میاری برا آزمایش  بعضی وقت ها هم با پسرای ...
7 مرداد 1394

عاقبت حرف گوش نکردن

امین جون مدتی بود که اصرار بابا می کردی که آروم رانندگی کنه و تو هم با اسکیت پشت ماشین رو بگیری و همراه ماشین حرکت کنی. هرچی بابا هادی می گفت که این کار خطرناکه گوش نمی کردی تا اینکه دو هفته پیش بابا رفته بود تلویزیون قدیمی رو ببره سمساری ولی کنترل تلویزیون رو فراموش کرده بود زنگ زد و گفت که تو کنترل رو ببری پایین، تو هم از خدا خواسته اسکیتت رو پوشیدی و گفتی من می خوام با بابا برم اسکیت بازی (البته پشت ماشین)   با بابا تا سمساری رفته بودی و خدا رو شکر هیچ اتفاقی هم نیفتاده بود. موقع برگشتن به خونه سوار ماشین می شی و بر می گردین. اما وقتی می رسین خونه بابا که دوست داشته به قول خودش تو رو بیشتر خوشحال کنه میگه تا آخر بلوار می خوای ب...
3 مرداد 1394

منتخب علمی- درسی

پسر گل مامان به عنوان منتخب علمی - درسی مدرسه تلاش انتخاب شد  عکس از معلم و همکلاسی های امین جون کارنامه گل پسر که تمام درس ها را خیلی خوب گرفته.  گواهینامه پایان دوره رباتیک ی این دستبند رو هم خانم معلمتون زحمت کشیدن با یک سی دی (عکس هایی که در طول سال گرفته بودین) همراه با کارنامه به تمام دانش آموز ها دادن. این هم عکس دسته جمعی از کل دانش آموزان و کارکنان مدرسه تلاش (حافظیه) ببخشید عکس ها کیفیت نداره ...
3 مرداد 1394

کمربند نارنجی

امین جون 28 اردیبهشت ماه، کمربند نارنجی گرفتی. مربیتون خیلی  راضیه و میگه که امین خیلی آی کیوش بالاست و خیلی زود پیشرفت میکنه.  ...
3 مرداد 1394

آخرین روزهای مدرسه و تعطیلات

امین جان هفته قبل از طرف مدرسه همه بچه ها رو بردن آرامگاه حافظ برا گرفتن عکس دسته جمعی این فقط عکس دوستای خودته هفته گذشته  3 تا لوح تقدیر و یک بسته خط کش و یک ذره بین بهت جایزه دادن   روز شنبه 2/26 تعطیل بود یکشنبه قرار بود بری مدرسه آماده شدی رفتی پایین ولی آقای زاهدانی نیومد دنبالت زنگ زدیم جواب نداد. زنگ زدیم مدرسه به آقای روشن گفتیم که سرویس نیومده ایشون هم گفتن که فقط 6 نفر از بچه ها اومدن مدرسه دارن بازی می کنن چون درسشون تمام شده نیازی نیست امین بیاد مدرسه تو هم خوشحال و خندون لباس هات رو درآوردی و سریع رفتی تو رختخواب تا ظهر خوابیدی روز دوشنبه جشن پایانی بود، با هم رفت...
31 ارديبهشت 1394