دوچرخه
حکایت دوچرخه به چند سال پیش بر می گرده که از بابا خواستی برات دوچرخه بخره ولی بابا نتونست بخره. بنابراین من تمام تلاشم رو کردم و از پول هایی که بابت تایپ می گرفتم مقداری رو پس انداز می کردم تا اینکه 120000 هزار تومان ناقابل جمع کردم و یک روز عصر با هم رفتیم به سلیقه خودت یک دوچرخه سبز فسفری خریدی. به حدی خوشحال بودی که دوچرخه رو می بوسیدی. خونه قبلی حیاط نداشتیم فقط می تونستی داخل کوچه با بچه ها بازی کنی. خونه جدید هم تراس و انباری نداریم بنابراین مجبور شدیم به مدت 2 سال دوچرخه رو داخل انباری آقای کشاورز همسایه طبقه پایین بایگانی کنیم. تا اینکه امسال تابستون دلت برا دوچرخت تنگ شده بود و گفتی من دیگه کی باید با دوچرخم بازی کنم. بالاخره دوچرخه رو بعد از دو سال آوردیم بیرون و تعمیر کردیم. به مدت 2 هفته داخل پارکینگ با دوستات بازی می کردی تا اینکه دزد از خدا بی خبر اومد و دوچرخه تو را از داخل راهرو طبقه 4 و دوچرخه امیرمحمد دوستت رو از داخل پارکینگ برداشت و برد. خیلی ناراحت شدی. هر جا می رفتیم دوچرخه می دیدی آه می کشیدی و می گفتی مامان ممکنه دزده دوچرخه ی منو بیاره بزاره سرجاش
بابا که دید خیلی ناراحتی ما رو برد پارک آزادی، دو تا دوچرخه کرایه کرد. به مدت 1 ساعت با هم داخل پارک دوچرخه سواری کردین بعد هم بهت قول داد که امسال یه دونه بهتر از اون قبلی برات بخره