گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

همه وجودم امین جان

چقدربزرگ بود دنیای کوچکمان؟!

1392/1/28 8:44
نویسنده : مامان فهیمه
253 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام..

نگرانم رفیق..

ببین چقدر زود داریم بزرگ می­شویم..

ببین چقدر دیر دارد می­شود

قرارمان با کودکی­هایمان..

تو یادت هست؟

کودک که بودیم

چقدر بزرگ بود دنیای کوچکمان؟!

من به خاطر دارم:

گاه در چند ساعت بازی کودکانه

چند کسوت گونه­گون را تجربه می­کردم؛

مثلاً ساعتی را رانندۀ کامیون بودم!

بار چند تنی را از خلیج فارس تا کجاآباد خیالی­ام می­رساندم!

لاستیکم که پنچر می­شد

چه با صداقت با دستمال ابریشمی­ عرق از جبین می­گرفتم!!

معلم که می­شدم

چه فصاحتی داشت درس­گفتارهای کودکانه­ام برای کودکان خیالم،

کودکان خیالی­ام..

بعدها کمتر شد تا چنین معلم­هایی برای خود بیابم..

آری رفیق!

چه دنیایی داشتیم!

مثلاً وقتی در کسوت یک روحانی خطیب درمی­آمدم

چه منبری برپا می­شد در ذیل مجلسم!!

پامنبری­های باوفایی داشتم:

مادرم، پدرم، خواهرها..

جلدی می­دیدم سر از شغل دیگری درآورده­ام:

مثلاً خود را می­یافتم در حالی که دارم نان خشک می­خرم از مردم!!

یا جایی دیگر مثلاً یک مهندس نقشه­کشی هستم!!

یا حتی مأمور ثبت برق، آب..

گاز هم که هنوز نداشتیم آن­وقت­ها!!

جالب­ترش این است که من هم شهردار شدن را تجربه دارم

در بازی کودکی­هایم

هم مثلاً رییس جمهور شدن را!!

رییس جمهور که می­شدم با مردم دربارۀ مسائل کشور

حرف می­زدم، درددل می­گفتم!!

توی جلساتی که در خیالم می­پروراندم

مدام به کسانی که احتمالاً وزرایم بودند

یا شاید از مسئولین دیگر کشوری و لشگری

تذکرهای جدی می­دادم!!

بگذریم!

خاطرات شیرین است..

خیال بلند پرواز..

می­ترسم خاطراتی از زبانم دربرود

که برای خودم یا برای دیگران

گران تمام شود!!

قرارمان با کودکی­هایمان دارد دیر می­شود!

من نگران کودکی­هایمان هستم..

حالا بزرگ شده­ایم

دنیای بزرگمان چقدر کوچک است!

باید مراقب ودیعۀ کودکی­هایمان باشیم..

ما نباید صداقت را

برای یافتن و دریافتن یک اعتبار کوچک،

مثلاً وزیرو وکیل شدن بفروشیم..

برای وزیر شدن

برای وکیل و قاضی و رییس شدن..

حتی برای

یک کارمند ساده شدن..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان ایمان جون
28 فروردین 92 10:06
زودتر از اون که فکر میکنیم زمان داره میگذره
خدا کنه وقتی به عقب برمیگردیم افسوس زمان از دست رفته رو نخوریم


واقعاً
الهام مامان علیرضا
28 فروردین 92 16:08
سلام

تامل برانگیز بود

کلی حرف تو هر جمله ای بود که نوشته بودی

خودتون نوشتید مامان امین؟(در ضمن اسم کوچیک شما رو نمیدونم و مثل قدیما که به مامانا می گفتند مامان پسر یا دختر بزرگ... شما رو صدا زدم)




سلام.من فهیمه هستم. نه خودم ننوشتم از اینترنت گرفتم.


مامان سروش
28 فروردین 92 19:31
سلام دست مریزاد
به یاد شعر مرحوم امین‌پور افتادم:

حرف‌های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش ازآنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود ... !



سلام، ممنون، زیبا بود.