چقدربزرگ بود دنیای کوچکمان؟!
سلام..
نگرانم رفیق..
ببین چقدر زود داریم بزرگ میشویم..
ببین چقدر دیر دارد میشود
قرارمان با کودکیهایمان..
تو یادت هست؟
کودک که بودیم
چقدر بزرگ بود دنیای کوچکمان؟!
من به خاطر دارم:
گاه در چند ساعت بازی کودکانه
چند کسوت گونهگون را تجربه میکردم؛
مثلاً ساعتی را رانندۀ کامیون بودم!
بار چند تنی را از خلیج فارس تا کجاآباد خیالیام میرساندم!
لاستیکم که پنچر میشد
چه با صداقت با دستمال ابریشمی عرق از جبین میگرفتم!!
معلم که میشدم
چه فصاحتی داشت درسگفتارهای کودکانهام برای کودکان خیالم،
کودکان خیالیام..
بعدها کمتر شد تا چنین معلمهایی برای خود بیابم..
آری رفیق!
چه دنیایی داشتیم!
مثلاً وقتی در کسوت یک روحانی خطیب درمیآمدم
چه منبری برپا میشد در ذیل مجلسم!!
پامنبریهای باوفایی داشتم:
مادرم، پدرم، خواهرها..
جلدی میدیدم سر از شغل دیگری درآوردهام:
مثلاً خود را مییافتم در حالی که دارم نان خشک میخرم از مردم!!
یا جایی دیگر مثلاً یک مهندس نقشهکشی هستم!!
یا حتی مأمور ثبت برق، آب..
گاز هم که هنوز نداشتیم آنوقتها!!
جالبترش این است که من هم شهردار شدن را تجربه دارم
در بازی کودکیهایم
هم مثلاً رییس جمهور شدن را!!
رییس جمهور که میشدم با مردم دربارۀ مسائل کشور
حرف میزدم، درددل میگفتم!!
توی جلساتی که در خیالم میپروراندم
مدام به کسانی که احتمالاً وزرایم بودند
یا شاید از مسئولین دیگر کشوری و لشگری
تذکرهای جدی میدادم!!
بگذریم!
خاطرات شیرین است..
خیال بلند پرواز..
میترسم خاطراتی از زبانم دربرود
که برای خودم یا برای دیگران
گران تمام شود!!
قرارمان با کودکیهایمان دارد دیر میشود!
من نگران کودکیهایمان هستم..
حالا بزرگ شدهایم
دنیای بزرگمان چقدر کوچک است!
باید مراقب ودیعۀ کودکیهایمان باشیم..
ما نباید صداقت را
برای یافتن و دریافتن یک اعتبار کوچک،
مثلاً وزیرو وکیل شدن بفروشیم..
برای وزیر شدن
برای وکیل و قاضی و رییس شدن..
حتی برای
یک کارمند ساده شدن..