پرنده ی بینوا
امین جون با امیر حسین نوه ی یکی از ساکنین آپارتمان دوست شده و بیشتر وقت ها با هم میرن پارکینگ و دوچرخه سواری و اسکیت بازی می کنن یه روز که با هم رفته بودن پایین بازی کنن یه قمری پیدا کرده بودن و به پدربزرگ امیر حسین گفته بودن براشون بیاره بالا خلاصه چقدر بحث کردن سر این پرنده که مال کی باشه از اونجایی که بخت با امین یار بود امیرحسین مظلوم آلرژی داشت و نمی تونست پرنده رو نگه داره بنابراین امین با خودش آوردش خونه که چند روزی باهاش بازی کنه و لذت پرنده داشتن رو بچشه بعد اگه سیر شد بده به امیرحسین ولی چشمتون روز بد نبینه از بس با این بینوا بازی کرد دیگه جونی براش نمونده موند. قمری بیچاره نمی تونست رو پاهاش بایسته و مدام به قفس می خورد. چند روز که گذشت خسته شد و قمری رو داد به امیر حسین فردای اون روز وقتی سراغ قمری رو گرفت پدربزرگ امیر حسین گفت که قمری مرده.
امین در حال درست کردن گودال برای قمری
امین و امیرحسین دارن برا قمری قصر درست می کنن
این هم قصر باشکوه آقای قمری
این هم جای خواب قمری
در ضمن این چند روزی که قمری خونه ی ما بود اصلا خونمون به هم ریخته نشد، نه جایی نون و آب ریخته بود (اصلاً ) نه قمری هر جا دلش می خواست از اون کارا می کرد. (اصلاً) نه پر ریخته بود (اصلاً) خلاصه خیلی قمری تمیزی بود.