گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

همه وجودم امین جان

خاطرات کودکی

1392/1/22 20:14
نویسنده : مامان فهیمه
867 بازدید
اشتراک گذاری

امین جون امروز می خوام  از دوران کودکیت برات بنویسم از شیطونی هات، بازی هایی که با هم انجام

می دادیم و...

امین جون روز 23 فروردین 1385، ساعت 10صبح، بیمارستان شیراز، به دنیا اومدی. هنگام تولد 400/3 وزن،51 سانتی متر قد، دور سرت هم 34 سانتیمتر بود.

چند روز بعد از تولد

امین متفکر بغل مادرجون هنگام خوردن دارو، روزهای اول همش خواب بودی، من هم خوشحال که بچمون

ساکته ولی بعد از یک ماهگی خیلی بد آروم شدی و هنوز که هنوزه نق می زنی و اذیت می کنی.

 2ماهگی امین جون

4 ماهگی

(5 ماهگی ) به خاطر اینکه داشتی دندون در می آوردی لاغر شدی. 5 ماهت که تمام شد 2 تا دندون داشتی

اینجا شش ماهه بودی لباس محرمی برات پوشیدیم، رفتیم بیرون هیئت هایی رو که سنج و دمامه می

زدند تماشا کردیم. چون اولین بارت بود می دیدی چشمهات گرد شده بود و هیچی نمی گفتی.

10ماهگی

از وقتی 24 روزه شدی خودم تنها حمامت می کردم. عاشق حمام رفتن بودی یک روز در میون حمامت

می کردم. داخل وان که می رفتی لم می دادی و صدات در نمی یومد.

 تازه یاد گرفته بودی وارونه بشی.

تابستون که میشد لباس تنت نمی کردی چون فوق العاده گرمایی هستی. یه روز رفته بودی داخل اتاق

خودت؛ صدات هم در نمی یومد وقتی اومدم دیدم یه خودکار دستت گرفتی و تمام بدنت رو خط کشیدی.

یکی از سرگرمی های تابستونه ی امین جون بازی با توپ داخل استخر بود که با نگین خانم نوه ی

صاحبخونه تقریباً هر روز کارشون بود. یا امین می رفت پایین خونه ی اونها یا نگین می یومد بالا خونه ما.

وقتی بزرگتر شدی دیگه نگین جون اجازه نداشت باهات بازی کنه خودت تنهایی داخل وان بازی می 

کردی چون استخرت سوراخ شده بود.

کنجکاوی های ناتمام

این دوچرخه رو خاله مرضیه برات خریده بود. صبح که آفتاب بود داخل خونه بازی می کردی، عصرها هم تا

صدای بچه ها رو از داخل کوچه میشنیدی گریه می کردی که باید بریم بیرون من هم دوچرختو می آوردم

که با اون بازی کنی.

 وقتی نق می زدی می نشوندمت داخل کامیون هلت می دادم. چون خیلی کامیون بازی رو دوست

داشتی و حاضر نبودی پیاده بشی من هم از فرصت استفاده می کردم بهت غذا می دادم می خوردی.

چون موهات خیلی کم بود همه می گفتن باید چند بار موهاشو بتراشی. من هم با ماشین سرتراش

افتادم به جونت و موهاتو تا ته تراشیدم. از اون موقع تا الان دیگه این کار رو نکردم حتی برای مدرسه.

خودت خیلی دوست داری سرتو از ته بتراشی ولی نمی دونم چرا من دوست ندارم.

خاله مرضیه با وسایل آرایش من تو رو به شکل گربه درآورد بعد بردت جلوی آینه حسابی خوشت اومده

بود و می خندیدی. (گربه ملوسی، دلم برای کوچمولوگی هات تنگ شده)

اینجا هم روز جهانی کودک بود داخل مهدکودک صورت بچه ها را نقاشی کرده بودند ولی تو اجازه نداده

بودی وقتی اومدم دنبالت گفتن که اجازه ندادی صورتتو نقاشی کنن گفتم امین خیلی خوشگل میشی

ها، تا اینو گفتم به معلمتون گفتی صورت منم نقاشی کنید. بعد اومدی داخل حیاط مهدکودک ازت عکس

گرفتم.

این هم روز جهانی کودک، رفتیم باغ عفیف آباد، بابا هادی داد صورتتو نقاشی کردن، ازت پرسیدن دوست

داری چی باشی، گفتی شیر

تو هم مثل بچه های دیگه عاشق خوردن شصت پاهات بودی.

صبح ها وقتی از خواب بیدار می شدی با پاهات بازی می کردی وقتی خسته میشدی و شیر می

خواستی گریه نمی کردی. فقط پاهاتو محکم می کوبیدی زمین

 یه شب با حاج خانومینا رفتیم ستاره فارس تو با نگین سوار موتور شدی.

 اردیبهشت سال ٩٠ رفتیم اصفهان،‌ با کاروان گردشگری رفتیم باغ پرندگان، امیر محمد هم داخل

کاروان بود که با هم دوست شدید.

 این هم کلیسای وانک بود که آقایون باید با کلاه وارد می شدند که موهاشون روی زمین نریزه. علی آقا

هم یکی دیگه از بچه های کاروان بود که اصلاً باهاش کنار نمی یومدی. مامانش هم یک خانم تقریباً

مسن بود که عصبانی شد و اومد گفت خانم لطفاً به بچتون بگید با بچه ی من کاری نداشته باشه.

محمد مهدی (پسردایی) فروغ (دخترخاله) احسان (پسرخاله)‌ بیتا (دخترخاله) امین جون

وقتی ٢ سال و نیم داشتی به مدت ٣ ماه گذاشتمت مهد چون با هیچ بچه ای سازگار نبودی،‌‌گفتم شاید

بهتر بشی،‌ هر روز صبح خودم پیاده می بردمت مهد، تو راه هم بهت انگلیسی یاد می دادم. سال دوم به

مدت یکسال رفتی مهد و هر روز وقتی می خواستی از من جدا بشی به شدت گریه می کردی ولی

وقتی ظهر میومدم دنبالت می گفتی وای چه زود اومدی من نمیام.مربی های مهد کودک می گفتن عجب

مامان با حوصله ای هستی. سال سوم هم به مدت ٦ ماه رفتی،‌ ولی قبل از پیش دبستانی به جای

اینکه ببرمت مهد،‌ کتابهایی رو که مهد کودک با بچه ها کار می کردند خریدم و تو خونه خودم باهات کار

کردم. سال بعد وقتی خانم پروین (مدیر داخلی مهد کودک) ازت تست گرفت برای ثبت نام پیش دبستانی

گفت: امین جون سال قبل جای دیگه ای مهد بوده گفتم نه خودم باهاش کار کردم. این هم عکس اولین

روز که رفتی مهد کودک البته سال دوم.

این هم عکس اولین روزی که با من و بابا هادی رفتیم مدرسه براتون جشن گرفته بودند.

مدرسه یه وایت بورد بهت کادو داد من و بابا هادی هم یه ماشین کنترلی برات خریدیم.

این تاب رو خاله هایده (دوست من) برات کادو آورد. روزا وقتی کار داشتم داخل تاب می گذاشتمت می

رفتم کارهامو انجام می دادم. البته مرتب بهت سر می زدم. بعضی وقت ها همونجا خوابت می برد. یک

بار هم وقتی نبودم از داخل تاب افتادی دیگه بعد از اون تاب رو جمع کردم. اینجا هم آمادت کرده بودم بریم

بیرون آروم نمی شدی گذاشتمت داخل تاب بعد خودم آماده شدم.

عکس اولین دریایی که رفتی. (عسلویه، نوروز 86، رفته بودیم جم خونه ی عمه راضیه)

اولین غذایی که بهت دادم فرنی بود. همچین با حرص و ولع می خوردی که مجبور شدم با کاسه بهت بدم.

وقتی ٥ ماهه بودی برا خودت نوازنده ی حرفه ای بودی.نیشخند

از بچگی عاشق این بودی که با آقاجون بری مزرعه،‌ اینجا هم توی هر دو تا دستت گوجه هست که

از مزرعه ی آقا جون برداشتی.

هر چیزی رو که می دیدی بر می داشتی می کردی سرت.

اینجا رومیزی رو کرده بودی سرت من مرتبش کردم.

  عاشق شمشیر بودی. تا 6 سالگی 3 تا شمشیر برات خریدیم یکی هم دوست بابا که مغازه داره بهت

داد. هنوز که هنوزه هر وقت شمشیر می بینی می گی شما که برای من هیچ وقت شمشیر نخریدید.

 امین و دختر خاله ها

 2 سالگی  امین گلی

عجب روزگاریست
کوچک و بزرگ ، خوب و بد ، رویا ها را گذراندیم
تا بزرگ شدیم
حال دیگر وقت خیال پردازی نیست
شروع کن ، دست به کار شو
هر مدرکی  را خواستی بردار
من حمایتت خواهم کردم
مطمئن باش
نمی دانم ( دوران کودکی ) را از دفتر سیاه و سفید خواندی یا نه ؟! ولی می گوید :
می گذرد ؟

چه خوب و چه بد

دوستی های کودکانه ، خندیدن های گاه گاهانه

بازی های راه مدرسه و ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان سروش
23 فروردین 92 0:52
چه عکس‌های قشنگ و نازی داشته امین جان؛ و چه مامان خوبی که با حوصله‌ی تمام لحظات شیرین امین جانو به تصویر کشیده.
انشاءاله مامان و پسر نازش همیشه سلامت باشن.

متشکرم عزیزم.به همچنین شما و آقا سروش گل



مامان ترنم
23 فروردین 92 12:42
آفرين به اين همه حوصله . باريك ا... خيلي قشنگ خاطرات امين جون رو مرور كردي ماماني مهربون. واقعا لذت بردم.


ممنون از شما که حوصله به خرج دادید و تماشا کردید.
الهام مامان علیرضا
24 فروردین 92 11:07
وای چه ناز بودی ماشااله امین جان
و چقدر شیطنت هات شبیه شیطنت های علیرضاست.
من می فهمم مامانت از دستت چی کشیده چون مثل علیرضا شیطون بودی آاااااااا...
خدا حفظت کنه عزیزم


متشکرم خاله جون. به همچنین آقا علیرضای شما
شقایق مامان سپهر وسهیل
23 اسفند 92 9:50
سلام خداحغظش کنه چراباکچل کردن مخالفید؟
مامان فهیمه
پاسخ
سلام، ممنون، فکر می کنم موهای بلند بیشتر بهش میاد. ممنون که سر زدید. لطفاًآدرس بزارید من هم با شما آشنا بشم. متشکرم