روز معلم
از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم جان روشن یافتیم
«معلمی شغل نیست، هنر است عشق ایثار و فداکاریست»
سپاسگزار معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را
امروز صبح به امین جون گفتم میخوام بیام مدرسه، گفت نه مامان اگه میشه چند روز دیگه بیا، سریع
فهمیدم برای چی میگه نیا، گفتم حتماً حرف زدی میخوای معلمت بهم نگه بعد از اون میخوای تاچند روز
آینده ساکت باشی که معلمت بگه پسر خوبیه درسته؟ خندید و گفت از کجا فهمیدی؟
بعد از اینکه امین جون رفت، من هم رفتم بانک یه کارت هدیه خریدم با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی
رفتم مدرسه، ولی امین جون سر کلاس کامپیوتر بود من هم به خاطر اینکه رولت خریده بودم و ترس از
اینکه خراب نشه مجبور شدم خودم کادوی روز معلم رو تقدیم خانم بنده بهمن کنم. به خاطر همین
نتونستم از امین جون و معلمش عکس بگیرم.
خانم بنده بهمن گفت که امین امروز ریاضی رو با بچه ها جواب نداده و ساکت نشسته و به من نگاه می
کرده من هم سرش داد زدم. وقتی که جریان رو براش تعریف کردم که برای چی امین
ساکت بوده خندید و گفت که این طور. ولی خدا رو شکر می گفت که ازش راضیه و پسر خوب و مؤدبیه،
فقط بعضی وقتها (البته نه موقع درس) یه کوچولو حرف میزنه.