این روزها
این روزها امین جون امتحان داره، هم خودش کلافه شده، هم منو بیچاره کرده، خدا نکنه یه روز معلمشون بگه تکلیف به عهده خودتون، دیگه اون روز من بیچاره میشم.
دیروز معلمشون گفته بودکه فردا امتحان ریاضی داریم هر چقدر دوست دارید ریاضی بنویسید. امین گفت
مامان یه صفحه برام ریاضی بنویس تا من حل کنم، گفتم یه صفحه کمه مامان 5 تا صفحه می نویسم حل
کن، گفت تو رو خدا بزار یه روز هم که شده از مشق نوشتن راحت باشم، گفتم پس 2 صفحه می نویسم
اگر غلط داشتی به ازاء هر غلط یه صفحه دیگه می نویسم، خلاصه 2 صفحه امتحان 3 تا غلط داشتی
اونم به خاطر بی دقتی مثلاً صفر برای 30 نذاشته بودی منم از فرصت استفاده کردم 2 صفحه دیگه با هر کلکی که بود برات نوشتم تو هم با غرغر فراوون حل کردی .
هر وقت می خوایم بریم کلاس تکنو، داخل تاکسی که هستیم به امین میگم مامان وسایلاتو جا نزاری،
اونم میگه وای مامان چقدر میگی داری دیوونم می کنی. چهارشنبه هفته گذشته موقع رفتن به کلاس
داخل تاکسی دیدم کفش و پیراهنشو انداخته پایین، چیزی بهش نگفتم. وقتی پیاده شدیم، گفتم کو
کفشت؟ گفت وای یادم رفت. من هم برگردوندمش خونه، دیگه هم نبردمش کلاس، بابا هادی که میدونه امین خیلی علاقه به تکنو داره، گفت اگه قول بده دیگه وسایلاشو جا نزاره و همه امتحاناشو
خیلی خوب بگیره دوباره می برمش کلاس.
این هم تقویم امسال که خاله جون زحمت کشیدن برات آوردن
هفته گذشته بعد از اینکه صبحانه خوردی، یه لیوان شیر هم خوردی، بعد که رفتی مدرسه حالت بد شده
بود. ساعت 9 تماس گرفتن که آقازاده حالش بده بیاد ببریدش خونه اومدم دنبالت آوردم خونه بهت چای
نبات دادم، بعد استراحت کردی، خدا رو شکر خوب شدی.
این هم جعبه جواهرات امین جون (مهد کودک که می رفتی، از این منشورهای رنگی به همه ی دوستات
داده بودی و گفته بودی که اینا الماسه، یه روز مامان یکی از بچه ها منو دید و گفت آخر به خاطر این
الماس های بچه ی شما ما رو ترور می کنن. هر جا میریم، دخترم میگه مامان الماسامو نیاوردم، میگم
ساکت باش، فکر می کنن راست میگی، اونم میگه خب راست میگم دیگه ، محمد امین گفته که اینا
الماسن)
امین گلی به یاد بچگی هاش یه تانک جنگی درست کرده
لباس تنت رو تازه برات خریدم، چون خیلی دوستش داری حاضر نیستی بیرونش بیاری، هر چی میگم امین
باید بری حمام میگی نه تمیزم، صبح هم که می خوای بری مدرسه زیر لباس های فرمت می پوشی و
میری، دیروز دیگه بعد از 5 روز لباسهات از بس عرق کرده بودی خشک شده بودن با زور فرستادمت
حمام. وقتی اومدی بیرون دیدم دوباره همون لباس ها رو تنت کردی به زور درشون آوردم، دوباره فرستادم حمام.
دیگه بزرگ شدی بدون من با بابا هادی میری بیرون، اینجا هم آماده شدی که با بابا بری مادرجون رو ببرید
خونه خاله ی بابا
دوست دارم گل پسر