گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 30 روز سن داره

همه وجودم امین جان

امین میگه 2

1392/2/14 8:56
نویسنده : مامان فهیمه
255 بازدید
اشتراک گذاری

امین: مامان، وقتی شما پیر شدید، من بزرگتر از شما میشم دیگه مگه نه؟

من: نه مامان جون، همین طور که شما بزرگ می شی ما هم سنمون میره بالاتر، همیشه ما بزرگتر از شما هستیم.

امین: نه مامان، بزرگی که به قد و سن و این چیزا نیست.

امین: پس به چیه؟

امین: به جوونیه   قهقهه

امین،هر چیزی رو که داخل مدرسه جا میزاره، یا غلط املائی داره، یا همه ی پولشو خرج کرده و می خواد یه جوری کارهاشو توجیه کنه ....

من: امین جون چرا حواست رو جمع نکردی مامان

امین: مامان، من دیگه می خوام از این مدرسه برم، از بس این دانیال و اسکندری حرف می زنن، سرم

داره میترکه. تو رو خدا منو ببرید یه مدرسه دیگه همش حرف میزنن حواس من پرت میشه

بابا هادی هم گیر داده بهش هر چی امین میگه بابا برام بخر، وقتی میاد میگه آخی یادم رفت از بس این دانیال و اسکندری حرف می زنن.خنده

روز پنج شنبه بابا هادی کیفشو یادش رفته بود از شرکت بیاره.

بابا هادی: آخی از بس خسته بودم کیفمو یادم رفت بیارم.

امین: نه بابا به خاطر خستگی نبوده، از بس دانیال و اسکندری حرف زدن یادت رفته قهقهه

امین: مامان شما با بابا  دوست بودید بعد با هم ازدواج کردید؟

من: نه مامان من با عمه راضیه هم کلاسی بودیم، عمه منو به بابا پیشنهاد داد.

امین: هان، من فکر می کردم اول با هم دوست بودید، بعد با هم ازدواج کردید. خنده

من دارم با بابا هادی صحبت می کنم، حس کنجکاوی امین هم گل کرده برای اینکه دل ما رو بسوزونه که

اجازه بدیم بیاد داخل اتاق میگه...

امین: شما دیگه منو دوست ندارید، شما دو تا با هم یه خانواده تشکیل دادید،دیگه به من اهمیت نمیدید.

من: نه قربونت برم تو هم عزیز گل ما هستی

امین: نه اگر من عزیز گلتون هستم پس چرا نمیزارید بیام منم با شما صحبت کنم. نیشخند

امین: مامان وقتی من برم سربازی طناز میره کلاس ششم،‌بعدش من که از سربازی اومدم منتظر طناز

میمونم تا از سربازی بیاد بعد با هم ازدواج کنیم،‌با شما و خاله هم شوخی ندارم. 

من: نه قربونت برم دخترا که سربازی نمیرن.

امین: پس کجا میرن.

من: هیچ جا نمیرن،‌درس می خونن بعد اگه دوست داشته باشن ازدواج می کنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

الهام مامان علیرضا
14 اردیبهشت 92 11:37
سلام به امین جون و فهیمه عزیزم
خیلی جالب بود
پسر عجب حاضر جوابی...این که برای همه چی راهکار داری نشون میده از مُخت خوب کار می کشی عزیز خاله.
نه مثل این که جدی جدی تصمیم شو واسه آینده گرفته!!!و از بابت طناز جون هم خیلی مطمئنه و تنها مشکلش مامان و خاله اش هستند!!!
باحال بود کلی خندیدم..


سلام عزیزم
ممنون خاله جون
آره خاله جون من دیگه تصمیم مهم زندگیمو گرفتم، حالا مونده رضایت خاله و مامانم. از بابت طناز هم مطمئنم که منو دوست داره.
مامان ترنم
15 اردیبهشت 92 13:55
خوب راست ميگه ديگه. وقتي از سربازي اومد شما و خاله ديگه حرفي نمي‌زنين هاااااااااااااااااا


ما که حرفی نداریم خاله جون، چی بهتر از این که دیگه نخواد بری دنبال عروس بگردی
مامان ترنم
15 اردیبهشت 92 13:56
مي بيني چقدر بلاست؟ مي خواد از مامان و بابا آتو بگيره كه با هم دوست بودن يا نه. بعدن خودش...........


آره واقعاً
مامان ترنم
15 اردیبهشت 92 13:57
چرا با هم ، بدون بچه خونواده تشكيل مي‌دين؟؟؟؟؟؟؟


می بینی خواهر، بچه ها که بزرگ میشن دیگه نمی تونی 5 دقیقه برا خودت باشی.