امین میگه 2
امین: مامان، وقتی شما پیر شدید، من بزرگتر از شما میشم دیگه مگه نه؟
من: نه مامان جون، همین طور که شما بزرگ می شی ما هم سنمون میره بالاتر، همیشه ما بزرگتر از شما هستیم.
امین: نه مامان، بزرگی که به قد و سن و این چیزا نیست.
امین: پس به چیه؟
امین: به جوونیه
امین،هر چیزی رو که داخل مدرسه جا میزاره، یا غلط املائی داره، یا همه ی پولشو خرج کرده و می خواد یه جوری کارهاشو توجیه کنه ....
من: امین جون چرا حواست رو جمع نکردی مامان
امین: مامان، من دیگه می خوام از این مدرسه برم، از بس این دانیال و اسکندری حرف می زنن، سرم
داره میترکه. تو رو خدا منو ببرید یه مدرسه دیگه همش حرف میزنن حواس من پرت میشه
بابا هادی هم گیر داده بهش هر چی امین میگه بابا برام بخر، وقتی میاد میگه آخی یادم رفت از بس این دانیال و اسکندری حرف می زنن.
روز پنج شنبه بابا هادی کیفشو یادش رفته بود از شرکت بیاره.
بابا هادی: آخی از بس خسته بودم کیفمو یادم رفت بیارم.
امین: نه بابا به خاطر خستگی نبوده، از بس دانیال و اسکندری حرف زدن یادت رفته
امین: مامان شما با بابا دوست بودید بعد با هم ازدواج کردید؟
من: نه مامان من با عمه راضیه هم کلاسی بودیم، عمه منو به بابا پیشنهاد داد.
امین: هان، من فکر می کردم اول با هم دوست بودید، بعد با هم ازدواج کردید.
من دارم با بابا هادی صحبت می کنم، حس کنجکاوی امین هم گل کرده برای اینکه دل ما رو بسوزونه که
اجازه بدیم بیاد داخل اتاق میگه...
امین: شما دیگه منو دوست ندارید، شما دو تا با هم یه خانواده تشکیل دادید،دیگه به من اهمیت نمیدید.
من: نه قربونت برم تو هم عزیز گل ما هستی
امین: نه اگر من عزیز گلتون هستم پس چرا نمیزارید بیام منم با شما صحبت کنم.
امین: مامان وقتی من برم سربازی طناز میره کلاس ششم،بعدش من که از سربازی اومدم منتظر طناز
میمونم تا از سربازی بیاد بعد با هم ازدواج کنیم،با شما و خاله هم شوخی ندارم.
من: نه قربونت برم دخترا که سربازی نمیرن.
امین: پس کجا میرن.
من: هیچ جا نمیرن،درس می خونن بعد اگه دوست داشته باشن ازدواج می کنن.