کوله بار
کودکی و هزاران رویا ...
کودکی و کوله باری از آرزو ...
در خاطرمان هست که یکی از مشهورترین آرزوهای کودکیمان هر چه زودتر بزرگ شدن بود .
بزرگ شدیم
بزرگ شدیم و به آرزویی که در کوله بار کودکیمان بود و هر روز با عشق آن را حمل می کردیم و شبها انتظار وقوع اش را می کشیدیم ، رسیدیم .
اما ...
اما حال که بزرگ شدیم
و به رویای کودکیمان رسیدیم ،
تمام آن خواب و خیالات را به فراموشی سپردیم .
و دیدیم ...
و دیدیم که آن رویا ، فقط یک رویا بوده است نه بیش ...
رویایی که در آن فکر می کردیم ،
که اگر بزرگ شویم هر کاری که دلمان بخواهد انجام میدهیم
هر جا و هر سمتی و هر مکانی که بخواهیم میرویم
هر چه میخواهیم می پوشیم و میخوریم بی اذن مادر! بی اخم پدر!
و ...
اما حال در این دوران می بینیم
که دروازه ی همه ی آن رویاها ،
همان سمت ها و جاها و مکان ها و ...
در همان دوران کودکی به رویمان باز بوده نه حال که بزرگ شده ایم!
و حال ما ماندیم و همان کوله بار بچگی
اما
این بار نه با همان محتویات ،
این بار کوله بارمان خالی از آن آرزوهاست ...
جای آن آرزوها را ،
حال غم و مشکلات زندگی پر کرده و چه سنگین شده ...
چه سنگین شده همان کوله باری که در دوران کم قوت بچگی با خود حمل می کردیم و حال که بزرگ شدیم و پرنیروتر و پرقوت تر ،
حملش کمرمان را خم کرده
به راستی که فرق عجیبی کرده است این کوله بار با آن یکی ...
هر چند که هردو یکی بوده اما تفاوت در این است ،
ما در آن دوران کوله بارمان را با عشق حمل می کردیم
اما حال که مشکلات بر ما غلبه کرده اند به اجبار ... و چقدر تفاوت دارد ، عشق با اجبار ...