بابا کوهی
امین جون امروز صبح زود صدات کردم که با ساره جون و عمو مجتبی بریم بابا کوهی. خیلی سریع از خواب بلند شدی و لباس ورزشی پوشیدی. من هم خوشحال از اینکه زود از خواب بیدار شدی سریع آماده شدیم که بریم. موقع کفش پوشیدن شروع کردی نق زدن که چرا کفش سفید من بند نداره من نمی تونم با این کفش بیام بالای کوه، من می خوام تبلت بیارم، من می خوام این کار و کنم من می خوام اون کارو کنم. من هم از خونه رفتم بیرون و اجازه ندادم بیای کوه. چون معتقدم کسی که نق میزنه همسفر خوبی نیست.
وقتی رفتیم تو پارکینگ، بابا هادی زنگ زد بهت و گفت سریع بیای پایین، تو هم از خدا خواسته سریع اومدی و نشستی تو ماشین
این هم عکس های بابا کوهی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی