گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 17 روز سن داره

همه وجودم امین جان

مراحل بیرون آمدن یک لاک پشت از داخل لاک

اینجا لاک پشت کوچولو داره داخل لاکش استراحت میکنه اینجا دست و پاهای لاک پشت کوچولو خسته شده ترجیح میده اونا رو از لاکش بیاره بیرون کم کم داره از خواب ناز بیدار میشه شاد و خندون سرش و میاره بیرون روی پاهاش میشینه لاک پشت ایستاده (به حق چیزای ندیده) امین جون علاوه بر این که می تونه از تشت به عنوان لاکِ لاک پشت استفاده کنه  در موارد دیگه هم از این تشت استفاده میکنه مثل بازی با یک کودک کنجکاو که یه جا بند نمیشه ولی داخل تشت آروم میشینه و بازی میکنه مثل تماشای تلویزیون خوردن میوه و لم دادن شن بازی کردن با دوستان آب بازی ...
12 مهر 1393

پرنده ی بینوا

امین جون با امیر حسین نوه ی یکی از ساکنین آپارتمان دوست شده و بیشتر وقت ها با هم میرن پارکینگ و دوچرخه سواری و اسکیت بازی می کنن یه روز که با هم رفته بودن پایین بازی کنن یه قمری پیدا کرده بودن و به پدربزرگ امیر حسین گفته بودن براشون بیاره بالا خلاصه چقدر بحث کردن سر این پرنده که مال کی باشه از اونجایی که بخت با امین یار بود امیرحسین مظلوم آلرژی داشت و نمی تونست پرنده رو نگه داره بنابراین امین با خودش آوردش خونه که چند روزی باهاش بازی کنه و لذت پرنده داشتن رو بچشه بعد اگه سیر شد بده به امیرحسین ولی چشمتون روز بد نبینه از بس با این بینوا بازی کرد دیگه جونی براش نمونده موند. قمری بیچاره نمی تونست رو پاهاش بایسته و مدام به قفس می خورد...
12 مهر 1393

سینما

دیروز با گل پسری رفتیم سینما فیلم مدرسه ی موشها . طناز جون هم باهامون بود. قبل از اینکه بریم امین چقدر نق زد که:  (من نمی خوام بیام سینما این فیلم ها رو دوست ندارم، شما به خاطر خودتون که قبلاً این برنامه ی کودکتون بوده میخواید برید، اصلاً از فیلم های قدیمی خوشم نمیاد، اگه راست میگید به خاطر من می خواید برید پس نریم سینما بریم خونه ی نگین، و هزار تا چیز دیگه که در آخر من ناراحت شدم و  گفتم امین تو رو خدا بسه دیگه بعد از اون دیگه ساکت شد و گفت خب مامان حالا میریم ببینیم چطوریه. در طول فیلم امین و طناز همش در حال خوردن بودن   بعد از اینکه فیلم تمام شد امین گفت مامان خیلی قشنگ بودا خوشم اومد.   ...
11 مهر 1393

کوله بار

کودکی و هزاران رویا ... کودکی و  کوله باری از  آرزو ... در خاطرمان هست که یکی از مشهورترین آرزوهای کودکیمان هر چه زودتر بزرگ شدن بود  . بزرگ شدیم بزرگ شدیم و به آرزویی که در کوله بار کودکیمان بود و هر روز  با عشق  آن را حمل می کردیم و شبها انتظار وقوع اش را می کشیدیم ، رسیدیم . اما ... اما حال که بزرگ شدیم  و به رویای کودکیمان رسیدیم ، تمام آن خواب و خیالات را به فراموشی سپردیم . و دیدیم ...  و دیدیم که آن رویا ،  فقط یک رویا بوده است نه بیش ... رویایی که در آن فکر می کردیم ،  که اگر بزرگ شویم هر کاری که دلمان بخواهد انجام میدهیم هر جا و هر سمتی و ه...
11 مهر 1393

پشت در موندن مامان و بابا

امین جون پنج شنبه گذشته با هم رفتیم خونه ساره جون (دختر عمه ی امین که طبقه پایین آپارتمان خودمون هستن) تا آقا مجتبی  گوشی منو درست کنه بعد از خوردن یک فنجان چای با ساره جون و بابا هادی رفتیم خرید شما  و آقا مجتبی هم خونه موندید (چون ساره جون اینترنت نامحدود داره می خواستی بازی دانلود کنی) بعد از اینکه برگشتیم ساره جون پیشنهاد داد که شام بریم پایین با هم باشیم من هم اومدم خونه سالاد درست کردم و رفتیم پایین با هم شام خوردیم. موقع رفتن شما گفتی کسی کلید نیاره من میارم ما هم از همه جا بی خبر کلید نبردیم. بعد از شام گفتی من می خوام برم خونه حوصلم نمیشه اینجا بشینم می خوام برم  فیلم ببینم . من و بابا هادی هم اصلا ...
8 مهر 1393

آغاز سال تحصیلی 93

امسال هم امین جون با شور و شوق فراوون خودش رو آماده ی رفتن به مدرسه کرد. این هم عکس های روز اول مهر خاطرات مدرسه روزهـای گـرم تـابـستـان گـذشـت                    بـوی شرجی بـوی نخلسـتان گـذشـت  هـم طبـیعت جـامه اش رنـگین شده                      هـم هـوای شـهر عـطرآگـیـن شـده   فـصـل زیـبـای دگـر آغـاز شــد             ...
7 مهر 1393

روح های پاک، مغزهای پوک

  مقاله ای قابل تعمق :               فکر میکنم. می نویسم. نیایشی و کمی هم مطالعه درباره ی آیین زندگی. به همین منظور به خیابان انقلاب رفتم تا چند کتاب بخرم . همیشه سر زدن به  کتابفروشی های انقلاب برایم غم انگیز است: مغازه های بی رونق و مشتریان بی رمق. کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند. کسانی که «کتاب خواندن» برایشان، یک شغل است. چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام میدهند تا «فارغ التحصیل» شوند .           در زبان ...
2 مرداد 1393