گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 22 روز سن داره

همه وجودم امین جان

نوروز 94

امین جان من هر سال خودم هفت سین درست می کنم و تو هم در حد توانت بهم کمک می کنی مثلا سمت چپ کلاه ببعی کار خودته یا اون ببعی سمت راست که یکی از انگشترهای منو به عنوان تاج گذاشتی رو سرش گفتی این مادر هست باید تاج داشته باشه  الان افتاده یا اون بیلچه ی کنار حوض رو که محمد بهت داده بود گفتی مامان بزاریم تو مزرعه خیلی باحاله خدایی هر کی هم می اومد خونمون می گفت این بیلچه رو از کجا آوردین چقدر باحاله برا درست کردن تخم مرغ ها هم خیلی کمکم کردی. هم چنین رنگ کردن مخروط هایی که بابا هادی و بیتا جون برام جمع کرده بودن. امسال می خواستیم ماهی نخریم چون ماهی اصلا ...
26 فروردين 1394

چهارشنبه سوری

امسال هم طبق معمول قبل از چهارشنبه سوری درخواست ترقه کردی و من هم از پسر یکی از بچه های آموزشگاه برات ترقه خریدم و باز هم طبق معمول با نق زدن گل پسر مواجه شدم مبنی بر اینکه این ترقه ها کمه ولی کو گوش شنوا شب چهارشنبه سوری هیچ کدوم از خاله ها نتونستن بیان بنابراین خودمون سه تا  عازم شدیم تا هر جا آتیش برپا بود  بپریم و تو هم ترقه هاتو بزنی خدا رو شکر سر  کوچه یه خونواده باحال آتیش برپا کرده بودن و درهای ساختمان بغلیشون رو آتیش  می زدن   (البته خونه رو خراب کرده بودن برا آپارتمان سازی)  بعد از نیم ساعت ساره جون و عمو مجتبی هم اومدن همگی از رو آ...
25 فروردين 1394

شکستن انگشت

امین جان من به قانون کارما خیلی اعتقاد دارم و این قانون رو برای شما هم توضیح دادم که هر کاری که انجام بدی چه خوب و چه بد به خودت برمی گرده (هر چه کُنی به خود کُنی        گر همه نیک و بد کنی)  بعد از شکستن دست آقا رضا همکلاسیت همش می گفتی مامان یعنی ممکنه دست من هم بشکنه طبق اون قانونی که بهش اعتقاد داری و این اتفاق هفته اول عید خونه آقاجون (بابای خودم) افتاد. بعد از شام ما مشغول شستن ظرف ها بودیم تو هم با فروغ و بیتا بازی می کردین و از قضا فروغ با دست میزنه روی دستت و تو  هم که می خواستی دستت رو بکشی انگشتت پیچ می خوره و میشکنه و چقدر گریه کردی و  اون لحظه برات دردناک بود. فردای اون روز با بابا ها...
25 فروردين 1394

تولد 9 سالگی

گل پسر مامان امروز 9 سال و 1 روز هست که در کنار ما هستی و من و بابا هادی از بودنت شادمانیم و تنها آرزویی که داریم موفقیت تو هست.   امین جان من و بابا هادی هر سال کیک می خریم و تولدت رو جشن می گیریم فقط برا 7 سالگیت به دلیل حرف گوش نکردن کیک نخریدم که هر وقت یادم میاد ناراحت میشم. دیروز که تولدت بود به بابا گفتم برات خامه بخره تا تابستون که درس و مشق نداری با خیال راحت برات جشن بگیرم ولی بابا هادی کیک خریده بود و من هم که هیچ آمادگی از قبل نداشتم فقط به ساره جون گفتم که با عمو مجتبی بیان خونمون برا تولد. ایشالا سال های آینده که بزرگتر شدی حتما تولد بزرگی برات می گیرم و همه دوستات رو دعوت می کنم. ...
24 فروردين 1394