عاقبت حرف گوش نکردن
امین جون مدتی بود که اصرار بابا می کردی که آروم رانندگی کنه و تو هم با اسکیت پشت ماشین رو بگیری و همراه ماشین حرکت کنی. هرچی بابا هادی می گفت که این کار خطرناکه گوش نمی کردی تا اینکه دو هفته پیش بابا رفته بود تلویزیون قدیمی رو ببره سمساری ولی کنترل تلویزیون رو فراموش کرده بود زنگ زد و گفت که تو کنترل رو ببری پایین، تو هم از خدا خواسته اسکیتت رو پوشیدی و گفتی من می خوام با بابا برم اسکیت بازی (البته پشت ماشین) با بابا تا سمساری رفته بودی و خدا رو شکر هیچ اتفاقی هم نیفتاده بود. موقع برگشتن به خونه سوار ماشین می شی و بر می گردین. اما وقتی می رسین خونه بابا که دوست داشته به قول خودش تو رو بیشتر خوشحال کنه میگه تا آخر بلوار می خوای ب...
نویسنده :
مامان فهیمه
13:00