گل من محمد امینگل من محمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 24 روز سن داره

همه وجودم امین جان

مدال طلا

امین جان برا امتحان مرحله دوم گاج رتبه اول کلاس، مدرسه، استان و رتبه 68 کشور رو آورده بودی و مدال برنز گرفتی ولی امتحان مرحله سوم، رتبه اول کلاس، مدرسه، استان و رتبه 23 کشور رو کسب کردی و مدال طلا گرفتی. ایشالا امتحان آخر هم که 15 اردیبهشت برگزار میشه با موفقیت سپری کنی. امین جان همیشه  این جمله رو ( من می توانم )  یادت باشه     ...
30 فروردين 1394

سیزده به در

امسال سیزده به در چون اعلام بارندگی کرده بودن ترجیح دادیم بریم باغ خاله گلناز. از روز دوازدهم رفتیم شب هم همونجا خوابیدیم. روز سیزده هم حسابی با محمد و مهدی خاک بازی کردی . عصر که شد دیگه توان راه رفتن هم نداشتی یه گوشه نشسته بودی منتظر بودی برگردیم خونه بخوابی این هم یکی دیگه از سرگرمی های اون روز (سگی که بیرون از باغ 5 تا بچه تازه متولد شده داشت شما هم هر از گاهی می رفتین بهش سر می زدید بعد از ناهار هم براش استخون بردید) از جایی که دارید خاک بازی می کنید عکس ندارم فقط فیلم داشتم نشد برات بزارم. ...
28 فروردين 1394

بابا کوهی

امین جون امروز صبح زود صدات کردم که با ساره جون و عمو مجتبی بریم بابا کوهی. خیلی سریع از خواب بلند شدی و لباس ورزشی پوشیدی. من هم خوشحال از اینکه زود از خواب بیدار شدی سریع آماده شدیم که بریم. موقع کفش پوشیدن شروع کردی نق زدن که چرا کفش سفید من بند نداره من نمی تونم با این کفش بیام بالای کوه، من می خوام تبلت بیارم، من می خوام این کار و کنم من می خوام اون کارو کنم. من هم از خونه رفتم بیرون و اجازه ندادم بیای کوه. چون معتقدم کسی که نق میزنه همسفر خوبی نیست. وقتی رفتیم تو پارکینگ، بابا هادی زنگ زد بهت و گفت سریع بیای پایین، تو هم از خدا خواسته سریع اومدی و نشستی تو ماشین  این هم عکس های بابا کوهی  ...
28 فروردين 1394

استهبان

امین جون امسال حسابدار شرکت بابا هادی ما رو دعوت کرد بریم استهبان باغ  پدرشون. ما هم صبح روز 10 فروردین حرکت کردیم به سمت استهبان. خیلی جای باصفایی بود و از موندن کنار کوه واقعا لذت بردیم.  این هم عکس های پسر گلم در طول مسیر رفت و برگشت. گل زیبایی که تو مسیر آبشار استهبان دیدم. صبح زود که حرکت کردیم تو ماشین خواب بودی این هم یه جای خیلی باصفا که ایستادیم برا صبحانه   با لیوان یک بار مصرف برا خودت بازو  درست کردی   این هم هانیه خانم، خواهر خانم آقای نیکبخت که لطف کرده بودن و آورده بودنش که تو تنها نباشی  این هم چای آتیشی که ...
26 فروردين 1394

نوروز 94

امین جان من هر سال خودم هفت سین درست می کنم و تو هم در حد توانت بهم کمک می کنی مثلا سمت چپ کلاه ببعی کار خودته یا اون ببعی سمت راست که یکی از انگشترهای منو به عنوان تاج گذاشتی رو سرش گفتی این مادر هست باید تاج داشته باشه  الان افتاده یا اون بیلچه ی کنار حوض رو که محمد بهت داده بود گفتی مامان بزاریم تو مزرعه خیلی باحاله خدایی هر کی هم می اومد خونمون می گفت این بیلچه رو از کجا آوردین چقدر باحاله برا درست کردن تخم مرغ ها هم خیلی کمکم کردی. هم چنین رنگ کردن مخروط هایی که بابا هادی و بیتا جون برام جمع کرده بودن. امسال می خواستیم ماهی نخریم چون ماهی اصلا ...
26 فروردين 1394

چهارشنبه سوری

امسال هم طبق معمول قبل از چهارشنبه سوری درخواست ترقه کردی و من هم از پسر یکی از بچه های آموزشگاه برات ترقه خریدم و باز هم طبق معمول با نق زدن گل پسر مواجه شدم مبنی بر اینکه این ترقه ها کمه ولی کو گوش شنوا شب چهارشنبه سوری هیچ کدوم از خاله ها نتونستن بیان بنابراین خودمون سه تا  عازم شدیم تا هر جا آتیش برپا بود  بپریم و تو هم ترقه هاتو بزنی خدا رو شکر سر  کوچه یه خونواده باحال آتیش برپا کرده بودن و درهای ساختمان بغلیشون رو آتیش  می زدن   (البته خونه رو خراب کرده بودن برا آپارتمان سازی)  بعد از نیم ساعت ساره جون و عمو مجتبی هم اومدن همگی از رو آ...
25 فروردين 1394

شکستن انگشت

امین جان من به قانون کارما خیلی اعتقاد دارم و این قانون رو برای شما هم توضیح دادم که هر کاری که انجام بدی چه خوب و چه بد به خودت برمی گرده (هر چه کُنی به خود کُنی        گر همه نیک و بد کنی)  بعد از شکستن دست آقا رضا همکلاسیت همش می گفتی مامان یعنی ممکنه دست من هم بشکنه طبق اون قانونی که بهش اعتقاد داری و این اتفاق هفته اول عید خونه آقاجون (بابای خودم) افتاد. بعد از شام ما مشغول شستن ظرف ها بودیم تو هم با فروغ و بیتا بازی می کردین و از قضا فروغ با دست میزنه روی دستت و تو  هم که می خواستی دستت رو بکشی انگشتت پیچ می خوره و میشکنه و چقدر گریه کردی و  اون لحظه برات دردناک بود. فردای اون روز با بابا ها...
25 فروردين 1394

تولد 9 سالگی

گل پسر مامان امروز 9 سال و 1 روز هست که در کنار ما هستی و من و بابا هادی از بودنت شادمانیم و تنها آرزویی که داریم موفقیت تو هست.   امین جان من و بابا هادی هر سال کیک می خریم و تولدت رو جشن می گیریم فقط برا 7 سالگیت به دلیل حرف گوش نکردن کیک نخریدم که هر وقت یادم میاد ناراحت میشم. دیروز که تولدت بود به بابا گفتم برات خامه بخره تا تابستون که درس و مشق نداری با خیال راحت برات جشن بگیرم ولی بابا هادی کیک خریده بود و من هم که هیچ آمادگی از قبل نداشتم فقط به ساره جون گفتم که با عمو مجتبی بیان خونمون برا تولد. ایشالا سال های آینده که بزرگتر شدی حتما تولد بزرگی برات می گیرم و همه دوستات رو دعوت می کنم. ...
24 فروردين 1394

یک روز بدون کیف

دوشنبه هفته گذشته، روز بدون کیف بود. امین جون خوشحال و خندان تمام لوازمی رو که برا درست کردن کاردستی لازم بود برداشت و داخل کیفش گذاشت. شب تا ساعت 1.5 نخوابید صبح هم ساعت 5 که من بیدار شدم غذا درست کنم بیدار شد و تا ساعت 7 که می خواست بره مدرسه نخوابید. زمان ما روز بدون کیف نبود و من نمی دونم که آیا یک روز مدرسه رفتن بدون درس خوندن اینقدر خوشحال کننده هست که در طول شبانه روز یک دانش آموز فقط 3.5 ساعت بخوابه  برای این روز از مادرها هم خواسته بودن که هر کدوم یکی از غذاهای شیرازی رو درست کنن و با بچه ها بفرستن یا اینکه خودشون ساعت 11 ببرن مدرسه. ولی من چون کار داشتم صبح زود درست کردم دادم گل پسر برد. این هم غذایی که من درست کرد...
14 بهمن 1393